بیدار کنی همش خواب می دیدم که سحر شده مادرم فراموش کرده بیدارم کنه ودلهره داشتم که یه دفعه مادرم
بالای سرم اومد گفت اسرا جان سحر شده دخترم بلند شو سحر شده سریع بلند شدم دست وصورتم را شستم
وسحری خوردم چه حال وهوای خوبی بود خوشحال بودم که برای اولین بار می تونم روزه بگیرم و فردای آنروز
هرچند دقیقه یک بار نگاه ساعت می کردم بعد مادرم می گفت حالا تا افطار کلی مونده برو توی حیاط کمی به
گلهای توی باغچه آب بده . بعد به حیاط رفتم همین که مشغول آب دادن به گل ها شدم پروانه ی قشنکی روی
دستم نشست براش ماجرای اولین روزه گرفتن تعریف کردم ........
اسرا صدیقی کلاس دوم
ترنج...برچسب : نویسنده : ksamena بازدید : 104